من میشنوم فریاد های خسته ی سینه اش را که دیگر توان تحمل حجوم اکسیژن را ندارد
میبینم که پلکهایش به او خیانت میکنند و در جستجوی خواب به سقوط می اندیشند
میشنوم که دیگر قلبش نمیزند برای زندگی . بلکه تلاش میکند برای رسیدن به انتهای اجبار !
من رفتنش را میبینم . فرود نفسهایش را حس میکنم بالهایش برای پرواز گشوده شده است
آری او پرواز کرد و چه خسته بال گشود
نگاه آخرینش را به یاد دارم وقتی که گفت : بر من احترام گذار من رفتنیم
او رفت چون باید میرفت
دستانش را از من ربود چون باید میرفت
اما چرا این چنین خسته ؟
این چنین سنگین ؟
نمیدانم شاید او زاده شده بود تا خسته و سنگین و تنها پرواز کند
خدایا او را بر بالهای فرشتگانت بنشان و با نفسهایت سرود ارامش را بر او فرست
باشد که او ارام خفته باشد بی هیچ دغدغه ای