میدانم که رها شدن دلنشین نشین است و اگرچه رها کردن دل را تنگ میکند اما ..............برو.
آن هنگام که آسمان را لمس کردی؛ صدای باد را شنیدی ؛ تک تک رنگهای رنگین کمان را چشیدی و حتی خورشید را ملاقات کردی و به سعادت رسیدی پایین را می نگری و منه خیره به تو را می بنی و میگویی این کدامین بنده ی رستگار خداست؟؟؟؟
عزیز قشنگم سلام
فرزانه ! آدما آمدن که برن... آمدن که به حایی که باید برسند تو هم باید بری... درسته حتی فکر دور بودن تو دیوانه ام میکند لیک تورا بیشتر آز ان دوست میدادم که بخواهم پرهایت را بچینم که تنها مال من باشی... بیشتر دوست میدارم که برای خودت باشی تا در کنار من باشی...
چمدانت را با خوشحالی ببند و نگران نبودنت نباش.. . جلو رو نگاه کن.. به آینده ی قشنگی که در انتظارت نشسته فکر کن و این سفر را نقطه ی پرشی برای رسیدن به بالا ها قرار بده. برو انقدرنگران پشت سرت نباش...
دوستم گلم ما خیلی مخلصیم ها !
یا علی
شباهنگ
من کی ام ؟ این تفاله ی مست وملول بی خانه و یا آن خورده روحی رنجور که هر روز کسی شرافت له شده اش را کتک میزند ؟
از تو ای کودک کودن کاهگلی خسته ام .. در گیرو دار هستی ام که به یکباره ریش هایت را رها میکنم
با سقوطم همسیرمو در این راه روحم در تلاطم برای رهایی از کالبدم است .
روح من باید برو و در یک شتر حلول کند و جسم هم به درد سلاخ خانه ی آدم های بی ÷در میخورد. ترا و من را چه سود از این همه اندیشیدن ؟ ترجیح میدهم بی وقفه راه بروم و تنها باشم وتو حق نداری که به من حق ندهی زیرا که حقم را میستانم آوارگی حق من است سنت من است
جدا میشوم از تفاله ام زیرا که جسم ام این سگ ولگرد گازم میگیرد و پاچههای روخم را تکه تکه میکند و وادارش کرده چون خودش پارس کند
کودکم و کودن راه میروم و بودنم بوی کاهگل میدهد