دختری با سکوت مرگبارش
در انتهای زمانه ایستاده است
در یاس الود ترین فصل ها
در کنار گلهای بابونه به اواز تنها قناری فصل دل سپردم
تا در بهار دیگر او را همراهی کنم
و تو در غم نان فردا
تمام اوازهایت را از یاد بردی
من در تابوت زار این همه بی پناهی
به ۳/۱ قارقار کلاغ قانعم
و در بغض الود ترین
ساعات مرگبار این شب
من مست خواب اطلسی
و در خفته زار سکوت و سکون
در تلاطم یک ستاره منبسط شدم
و اهنگ شب در تمام لحظه ها
همراهم تا ابدیت
من در ابهام یک پنجره غوطه ورم
و صدای باران....
دوران کودکی ام را باران شست و
من در تنهایی ۱۷ ساله ام شناورم
من ماندم و تنهایی
و تنها ترین تنهایی هایم را با کوچه قسمت کردم
وروزی خدا امد و روی تنهایی هایم رنگ اشید
من تا صبح در عزای
مرگ عروسک هایم نشستم
و گریه های مرا در سوگ آبنباتهایم هیچ کس فراموش نخواهد کرد
کودکی هایم را باد با خود برد
و من ۱۷ ساله شدم و در این ۱۷ سال
دست در دست تمام شمعدانی های شهرمان
در پی ابدیت دویدم
پشت بابونه خیمه زدم و
فریاد های شادی ام
را برای تمام این جانداران دو پا هدیه فرستادم
اما در این شهر بی ایینه
هیچ کس پاسخ نمیدهد !
من هر شب
برای نان های خشخاشی شهرم دعا میکنم
و ستاره ها را
به مهمانی خالصانه ی دو اطلسی دعوت میکنم
و من
زنده تز از دیروزم
سوم دبیرستان!!!!