در انتهای خودم ایستاده ام .. بی انکه قدم بگذارم به انتها رسیدم..شکی نیست که بعد از هیجده دور چرخیدن سرگیجه امان از کفم به در برده است و تاب و توان "بودن " به انتهای خود رسیده است
18 سال است که حف میزنید و می بافید و ÷نبه میکنید و دوباره ها میبافید
حوصله ام سر رفته است و از درونم بیرون میرزد و اجاق حرفهایتان را به یکباره خاموش می کند .. چنان جلز ولز میکنید گویی شما رابه جای ذرت بو داده اند
می اندیشید که با خوب بودن می توانید خودتان را توجیه کنید. نمیدانید که بهشت دیاری است که کسی بدان ÷ا نمی نهد مگر به خواب زیرا که یکبار مادرمان در بیداری سیبی چید و حال ما سرزمین مادریمان را در خواب هم نمیتوانیم دید و این است عدالت خداوندتان !
من 18 سشله ام و انسان را آنسان که می نامند نمیشناسم ..باور ندارم معجزه ها کلاه مناسبی برای سر های گنده تان باشد ! چهد ر گوشتان خوانده ان که جانماز آب میکشید خداوند عالم است .از قبل ربتان به شما در این دنیا جچه میرسد من ناگاهم .ولی میدانم که ÷ای آنباتی در کار است ..زیرا که شما خودتان را به بالا تر از این نیم فروشید
چشم هاتان به حقیقت ساده ی این دوران کور است .دوران بی چون و چرایی که زندانی اش هستیم ...ارثی که مادرمان به یادگار گذارده است .دورانی حه خواسته و نا خواسته جزیی از اوییم و او به گرد ما و ما به کرد او میچرخیم . حال کدام لحظه به سرزمین سکون و بی دوران ÷ا مینهیم نمیدانم و ولی میدانم که دیگر خستهام از سرگیجه های مکرر بی انتها !18سال سرگیجه بس است .باقی سرگیجه هارا میس÷ارم به شما و فرزندانم فرزندان فرزندانم ..و
شما نیز چنین کنید
مرداد 83