دوستم نمیداری دوست من ! رنجم میدهد. حال که من یک صدا توام کوک نیستی و مخالف میزنی . چشم های مهربانیت راباز کن و ببین :
من خود را به زمینت میکوبم و در برت رشته رشته میکنم هر آنچه را که رازی است و می سوزم و میسازم تا در تاریکی ام نبینی . وتو ! وتو هزار ها افسوس مرا در غرور پوشالی ات له میکنی و با دستمالی که بوی تمسخر هایت را میدهد جمعم میکنی.
رحمتت را بیدار کن . خسته تر از آنم که التماست کنم. هر انچه را که داشته ام بلعیده ای .اندک دارایی ام ته ماتده ی غرورم است که در دستهایم جان میدهد که آن را هم گذاشته ام برای خرج کفن و دفنم
بیدار شو و از خویشت بپرس چرا چنین میکنی ؟
حرم دل جای خداست .
گرچه من هم چون تو نادانم .