دلتنگ دیدنت نیستم.گاه شوق دیدنت میآید و بی محلی کوچکی که میبیند میرود. هوای با تو بودن درون اتاقی حبس شده است و فقط گاهی که میروم به آن چهاردیواری گریزی میزنم به تو و برای آنکه دوباره تکرار نشوی اتاقم رابا تو تنها میگذارم. اتاقی که هوای با تو بودن درونش تبدیل شده به یک عادت و دیگر مهری نیست که بخواهد آب و هوایی داشته باشد
ثانیه ها سیر تکاملشان را طی میکنند و جایشان را می دهند به بعدی ها و بعدی ها ... تو و من نیز چنین می کنیم. ولی من تا به آخر جای ترا خالی میگذارم و حتی نمی خواهم دیگر با خودت آن حفره را پر کنم. حفری های که درونم گود شده بود و تمام من را به درونش میکشید .. حفره ی تو!خفره ای که بودنت آن را پر کرده بود و رفتنت نقطه ی سیاهی است عمیق که هیچگاه دیگر پرش نمیکنم
و تو و آن اتاق لبریز از ترا میسپارم به کتابهای کودکی ام!