چشم هاتو بستی. سایه ات با صدای نفسهات تکون می خوره ! . نمی دانم خوابی یا خودتو زدی به خواب ! برایم فرقی نمی کند .
ژ من می گویمت ....
می خوام بالا بیارم ولی چیزی ته معده ام نیست .....
می دانم شعورم به دستهات نمیرسه . اما عرق تنم هم بوی محبت میده !
خوب بخوابی گندبک
:) سایه های بی قرار که نبود !..همین سایه آرام و متلاطم روی دیوار به اندازه آرامش رویا ارزش داره..نه؟!
چته دختر...؟!!!
راستی... یا عامیانه بنویس یا معیار. می خوام- می دونم.
می خواهم- می دانم.
کی بود می گفت: آغاز به فکر کردن آغاز مرگ تدریجی ست؟
آها! آلبر کامو.