ظاهرم همچون بطنم آرامشش را از دست می دهد . برای خودم هستم گریه ای در کار نیست .دیگر رسوایی هم معنایی ندارد . درون این جریان که شتابان میرود (به کدام سو ؟ نمیدانم ) ، در این دانشگاه که بوی خشک نشده ی رنگ دیوارش آب دماغم را سرازیر میکند . چه میکنم ؟ خودم نیستم. خود سرگردانم نیستم. چه بر من میگذرد که این چنین چرند می بافم و می نویسم . کاش همه چیز را می توانستم در دستم بگیرم و خرد کنم. چه قدر ضعیف و تا چه حد بی تاب ... !
موهایم روی شقیقه های دردناکم بازی میکند . می گذارم رها باشند . همان بس که من اسیرم . کلافگی هایم را هم کلافه کرده ام .
از هر چه که به من بنده شده است بیزارم. حتی از تو مهربان چشم ذغالی ....
من را به حال خود رهایم کن می خواهم اندکی در خود بمیرم .
صدای بال مگسی می آید...
از راهی نرو که روندگان آن بسیارند٬راهی را طی کن که ره روان آن اندکند!!!!
و هیچ وقت یاس و نا امیدی را در دلت راه مده!
محکم ٬ایستاده و امید وار باش.
و به مقصدت بیاندیش.
من مطمئن هستم که در این راه ٬همراهانی نیز پیدا خواهی کرد.
...................................................
راستی رو من هم خواستی حساب کن.
اون چشم ذغالی منم میتونم باشم مگه نه؟؟ !!اما در مورد مهربون بودنش شک دارم....