در زمانه ای که
به کفایت حرفهایم را ناشنوایی
زیرا که وقتی نمیماند
زیراکه نشسته ای و ما را چرتکه می اندازی
که چه کس را در
کدامین بهشت
کدامین دوزخ
به دار بیاویزی!
من می بلعم
حرفهای جان خسته ام را
کفر های ناگفته ی گره خورده به حلقو پاره ام را
و بغض میکنم
چون حرمتی است میان من و تو
میان من و آنچه که نمیدانم
آری میان من و تو
ای توهمی به نام خدا !
عشق.
.
مادر.
.
زندگی.
.....
توهمی به نام خدا !