راه می افتم و ادامه می دهم . سیاه ها وقیحانه پیکرم را رنگ می زنند. تکان می خورند و من غرق بازی خاکستریشان می شوم . سیاه و سفید ! سیاه و سفید ! سیاه و سیاه
ادامه نمی دهم می ایستم .
سایه ها را باد هدایت می کند من را نمی دانم کدام مغناطیسی ! ؟ جذبه هرچه که هست از سکون بیدارم میکند و رهایم می کند ..
مجذوب ماهم ! این یک کف دست روشنی که یکتاست و بیشتر نیست !
می خندد به من با آن قرص سفید و رنگ پریده اش .. لبخندش را بی جواب می گذارم . خشک می شود اما نمی افتد ..آرام می گیرد و باز هم می خندد. و من باز هم جوابی ندارم برای لبخند تهی اش...
از دور نظاره می کند و من از نزدیک درونم را ناظرم ...
درونم : بی تو سخت نمی گذرد . تنهایی رسمی دارد که من بی اندازه آن را بازی کرده ام و از برم ! از ابتدایش تا انتهایش را ..
ماه می رود !
من ادامه می دهم . مسیر را به زیر پایم می کشم و سایه ها همان ابلهان همیشه چون همیشه به رویم پهن می شوند . از لحظه های جاری ترسی به دل ندارم . با آنکه از بازیشان نا آگاهم ولی شهامت ام نمی گذارد از آمدنشان هراسی داشته باشم ...
ادامه می دهم ...
سلام. فقط خواستم بگم بیشتر نوشته هاتو دوست دارم با اینکه تو خیلی هاشون شاید نتونم منظور واقعی شما رو درک کنم. اما چون منو مجبور میکنه راجع به اونا فکر کنم ازشون خوشم میاد. بازم بنویس. منتظرم. موفق باشی.