بیماری را باور می کنم !
همین ! ....
سرطان را و حتی سر تان را که دیگر برایم محتویاتش هم مهم نیست چه رسد به کلاه رویش که تا نافتان را پوشانده .... واقعا مزحکه است انسان .....
آدمی را نمی گویم ...
باور میکنم .... بیماری را
تو را ش
و خونابه های بالا آورده ام را و
کفن های آماده آویزان شده به جارختی ام را
و جسمم را که به جای آن که آب رود ورم می آورد
و چمدانت را که باد کرده و
و
و... وراستی چرا نمیروی ؟ من ات نگه ات داشته و یا باز هم بوی نئشگی به مشامت خوش آمده ؟
می خواهی تو راهم چون خودم نقاشی کنم ؟
بیا ناخن هایم را در در خونم میکنم و گونه هایت را این بار نه با سیلی بلگه با پنجه های خونینم سرخ میکنم ....
عجب دلبرکی میشوی بدین سان ...