می ترسم از فریبی که از تو نخورده ام . از خیانتی که از تو ندیده ام . چگونه میشود تو اینقدر منزه باشی ؟ آن هم با آن همه اشتباه من؟
می ترسم از حقی که کف دستانم نگذاشته ای از بلایی که به سرم نیاورد ه ای.
از تاوانی که هنوز پس نداده ام . از خشمی که بر سرم خالی نکرده ای.
از بزرگواری تو می ترسم واز خویشتنداری ات و بیرحمی که خویشت را نابود میکند نه مرا ... هنوز مرا گزندی نیست ولی میترسم از عشقی که نم میگیرد.
درود عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند "حافظ"
پشمینه پوش تند خوی از عشق نشنیده است بوی
از مستی اش رمزی بگو تا ترک هوشیاری کند
حافظ
اشکال ناره