شباهنگ

این جا که منم نیش مار نوشابه ی گل ارمغان می آورد ....فسانه نمی گویم

شباهنگ

این جا که منم نیش مار نوشابه ی گل ارمغان می آورد ....فسانه نمی گویم

پیشانی ام سخت در گیراست قلبم هم نمی زند .

بوی عنبر می آید شاید آهویی از گوشه ی این نوشته ها عبور میکند. سخت روانم و تحلیل می روم روز به روز  حل می شوم در نمیدانم کدام احساس  غریبی !

بوی خشم می دهد این احساس .. بوی کدورت می دهد .من بی خیالم ولی آ گاهم .

من راه سکونم  من ام فریاد ! منم حوا مادر  همه گناهان و تبعید ها

تف به ذات اقدسم که هیچ ندارم برای نوشتن

در پس این لحظه های بی سخن عبور نعشه ام را میبینم .

 

 

پیاز داغ

 بوی پیاز داغ مادر  چه بی رمانه رقیب بوی یاس خانه شده است.

در شآن هم نبوده و نیستند !

کیست که قیاس کند ؟ کیست که بوی یاس این خانه اشکش را در مشکش بگذارد ؟

نه  ! این مردمان تنها برای پیاز های لایه لایه گریه می کنند.

سپیدی یاسمن کجا و سپیدی گل پیاز خانه کجا ؟

کورند و یا که من حساس شده ام ؟

فرقی نیمکند . مهم این است که یاس این خانه دیگر یاس این خانه نیست . آواره ی برزن شده است و پناه نمی آورد به غیر !!!! هیچ معبدی را بنده نیست . سر نمی ساید به هیچ مهری 

 و هچ خدایی را دیگر .....

باشد ادامه نمی دهم .خوب میدانم این کوچک یاس ما با تمام بی خانمانی اش هنوز بی کس نیست . غصه ای هم در کار نیست .زیرا که مرد شده است این نیم وجب یاسمن !

بوی پیازداغ مادر تا ته مغزم نشست کرده است و منفذ های روشن فکرم را روغنی کرده است . چه اشکالی دارد.مردم کله شان بوی  قورمه سبزی می دهد و  من هم بوی پیاز گرفته ام . سخت نباید گرفت ما همه درگیر آسیب های آدموارگی هستیم .

آدم های آدمواره شده نشانه ای ندارند مگر بوی پیاز داغی که مغزشان را پر کرده است .

 

یاسمن 

می خواهم سخت باشم  وسیع و مهربان

جز اینم آرزویی نیست !!!!!!

 می دانیی  رفیق

ظاهر آدموارت چیز هایی در خود نهفته دارد که مرا بدان راهی نیست .! و این فاصله ی من است با تو ..

  و همیشه فاصله ای هست ...

 

 

 برایم چه فرقی میکند که ماهی یکبار زنگ خانه ام را میشنوم . آن هم به مرحمت مامور شهرداری برای اجابت ماهیانه اش؟ 

در شتری حلول می کنم . و برای ساعتی بی خیال هر چه را که خورده ام دوباره و دوباره مزمزه میکنم . اما با این تفاوت که دیگر از نشخوار گذشته ها رنج نمی برم .....

امروز را فرصتی بر دیروز بودن نیست

لشت را آسوده دار

می آیی با بیل و کلنگی بردوش . لبخندزنان وخرکنان در خانه ام را بازمیکنی . وگورت رامیکنی ومیخواهی تا ابد در اتاقم جا خشک کنی .

خانه ام گورستان شده است !

تو نیز لشت را آسوده دار ...مرا دیگر خیالی نیست .

 

چه کنم ؟

 

چه کنم که درونم  به آن اندازه که می خواهی از بودن با تو شاد نیست ؟ چه می توانم بکنم ؟

مرا که در هیچ قالبی جای نمیگیرم چگونه می خواهی در مشتت بگیری ؟ ای انسان نازنینم ؟  چگونه ؟

به اشتباه به منزلم آماده ای .کنون خرت و پرت ها یت را از میان برداروبی هیچ کلامی ازخانه ام برو.. جایم تنگ است .

بحثی نیست ما بین من ، تو و اساس مندرس این اتاق !

چراغک اتاقم پت پتی می  کند و دار مکافات را  وداع می گوید  و  من می مانم با این یک مشت نور مانیتور  !

دستهایم بعد از اندی جان می گیرد و نمی دانم که کلمات هم یاری ام می کنند تا بهتم را به روی این صفحه روان کنم ؟

خدایا من بر سر پوپک با  تو جدال نمی کنم !

 هنوز نمیدانم که چه گفت این مادر بی دختر  ولی  میدانم گوش هایم را اشنا نبود .

پوپک  رفت . واقعیت این است که دیگر نیست . چقدر  آسان است گفتن از رفتن و نبودنش. ولی

 من از این مبهوت نیستم که چرا  او  در سی  وچندین سالگی اسارت تن را رها کرد .من مبهوت نیستم که چرا کسی میمیرد .

من مانده ام بر در گاه این سوا ل

این  کلام از کدام  ریشه آب میخورد ؟

خدایا من بر سر پوپک با  تو جدال نمی کنم !

پوپک گلدره میرود  به سان هزاران  هدهدی که هر روز پر میکشند و میروند . مادرش می ماند  به سان هزاران مادربی هدهد.

خدا ؟  هنوز نمیدانم این مادر از کی و از چه سخن می گوید . ولی میدانم چیزی بر این مادر مسلط است .. نیرویی یا نمیدانم چه ای که هدهدش را به  او میسپارد وضجه هایش را می خورد زیرا که بر چیزی متوکل است !

 

توکلی باید ....

 

 

یاسمن /اردیبهشت  هشتاد و پنج