دلتنگ دیدنت نیستم.گاه شوق دیدنت میآید و بی محلی کوچکی که میبیند میرود. هوای با تو بودن درون اتاقی حبس شده است و فقط گاهی که میروم به آن چهاردیواری گریزی میزنم به تو و برای آنکه دوباره تکرار نشوی اتاقم رابا تو تنها میگذارم. اتاقی که هوای با تو بودن درونش تبدیل شده به یک عادت و دیگر مهری نیست که بخواهد آب و هوایی داشته باشد
ثانیه ها سیر تکاملشان را طی میکنند و جایشان را می دهند به بعدی ها و بعدی ها ... تو و من نیز چنین می کنیم. ولی من تا به آخر جای ترا خالی میگذارم و حتی نمی خواهم دیگر با خودت آن حفره را پر کنم. حفری های که درونم گود شده بود و تمام من را به درونش میکشید .. حفره ی تو!خفره ای که بودنت آن را پر کرده بود و رفتنت نقطه ی سیاهی است عمیق که هیچگاه دیگر پرش نمیکنم
و تو و آن اتاق لبریز از ترا میسپارم به کتابهای کودکی ام!
دوستم نمیداری دوست من ! رنجم میدهد. حال که من یک صدا توام کوک نیستی و مخالف میزنی . چشم های مهربانیت راباز کن و ببین :
من خود را به زمینت میکوبم و در برت رشته رشته میکنم هر آنچه را که رازی است و می سوزم و میسازم تا در تاریکی ام نبینی . وتو ! وتو هزار ها افسوس مرا در غرور پوشالی ات له میکنی و با دستمالی که بوی تمسخر هایت را میدهد جمعم میکنی.
رحمتت را بیدار کن . خسته تر از آنم که التماست کنم. هر انچه را که داشته ام بلعیده ای .اندک دارایی ام ته ماتده ی غرورم است که در دستهایم جان میدهد که آن را هم گذاشته ام برای خرج کفن و دفنم
بیدار شو و از خویشت بپرس چرا چنین میکنی ؟
بادکنک من !
آنقدر ستایش هایم را در تو دمیدم که باد کردی و ترکیدی. حال هزار تکه ات را جشن میگیرم.بیاد نمیآوری که در به هر کس و ناکسی بستم تا تو همه کسم باشی ولی آنگاه تو هر شب که در برت گرفتم بوی هرزگی هایت را ارمغان آوردی
به خاطر نسپردی آن شب سپرده به تو منم! حمالزاده ی کودکانت کسی که نجابتش را ارزانی هستی کپک زده ات کرد . همای سعادتی که اقبال بلندش در گرما گرم بوسه هایت کهیر زد
هیچ را به یاد نمی آوری و تکه تکه هایت نیز به یاد نمی آ ورند !
کنون شب ها تا به صبح هزار تکه شدنت را پایکوبی میکنم
با قامت بلند فریاد می گویمت :
اینگ منم میخ صلیبت که بر تو فرو آمده است تا مصیبتهای آدمی را پایانی بخشی. مجری نمایشنامه ی تو ام ای مصلوب . بر تو ارزانی میدارم درد هایم را و جسمت را به صلیبت میکشانم و تمام درد های گذشتگان در من خلاصه میشود و بر تو سوار!
تو بالا رفتی و خدا شدی !
من پایین آمدم و بنده شدم
میدانم که رها شدن دلنشین نشین است و اگرچه رها کردن دل را تنگ میکند اما ..............برو.
آن هنگام که آسمان را لمس کردی؛ صدای باد را شنیدی ؛ تک تک رنگهای رنگین کمان را چشیدی و حتی خورشید را ملاقات کردی و به سعادت رسیدی پایین را می نگری و منه خیره به تو را می بنی و میگویی این کدامین بنده ی رستگار خداست؟؟؟؟