عزیز قشنگم سلام
فرزانه ! آدما آمدن که برن... آمدن که به حایی که باید برسند تو هم باید بری... درسته حتی فکر دور بودن تو دیوانه ام میکند لیک تورا بیشتر آز ان دوست میدادم که بخواهم پرهایت را بچینم که تنها مال من باشی... بیشتر دوست میدارم که برای خودت باشی تا در کنار من باشی...
چمدانت را با خوشحالی ببند و نگران نبودنت نباش.. . جلو رو نگاه کن.. به آینده ی قشنگی که در انتظارت نشسته فکر کن و این سفر را نقطه ی پرشی برای رسیدن به بالا ها قرار بده. برو انقدرنگران پشت سرت نباش...
دوستم گلم ما خیلی مخلصیم ها !
یا علی
شباهنگ
من کی ام ؟ این تفاله ی مست وملول بی خانه و یا آن خورده روحی رنجور که هر روز کسی شرافت له شده اش را کتک میزند ؟
از تو ای کودک کودن کاهگلی خسته ام .. در گیرو دار هستی ام که به یکباره ریش هایت را رها میکنم
با سقوطم همسیرمو در این راه روحم در تلاطم برای رهایی از کالبدم است .
روح من باید برو و در یک شتر حلول کند و جسم هم به درد سلاخ خانه ی آدم های بی ÷در میخورد. ترا و من را چه سود از این همه اندیشیدن ؟ ترجیح میدهم بی وقفه راه بروم و تنها باشم وتو حق نداری که به من حق ندهی زیرا که حقم را میستانم آوارگی حق من است سنت من است
جدا میشوم از تفاله ام زیرا که جسم ام این سگ ولگرد گازم میگیرد و پاچههای روخم را تکه تکه میکند و وادارش کرده چون خودش پارس کند
کودکم و کودن راه میروم و بودنم بوی کاهگل میدهد
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
فقط میدانم که آنقدر نگاهش خسته است و ناراحت که جایی نمی مونه واسه توقع های ساده ی من....رو دوش کوچکش آنقدر بار هست که دیگه جایی برای حرف های من نمیمونه..فقط میتوانم از دور شاهد دور بودنش باشم ! همین ... میس÷ورمش به خدا .... فقط به خدا اعتماد دارم و میدانم که ÷یشش اون ایمن تر از همیشه است
علی یارت
امروز روز تولد مامانیمه ! روز تولد یک انسان بزرگ کسی که تمام عمرم فقط میتوانم مدیون مهرش باشم..خدا سایشو از سر من کم نکنه! الهی من قربونش بشم.....خاک ÷اشم...! از همین جا دستاشو میبوسم.....خدایا به من قدرت بده که بتوان گوشه ای از بزرگیهاشو جبران کنم.
خوشحالم که روزی مادر میشم. ! شاید بتوانم تمام اون لطف هایی که مادرم به من کرد و بی جواب موند را در حق کوچلوهام بکنم...
مامنی تولد خیلی مبارک!
شباهنگت
در انتهای خودم ایستاده ام .. بی انکه قدم بگذارم به انتها رسیدم..شکی نیست که بعد از هیجده دور چرخیدن سرگیجه امان از کفم به در برده است و تاب و توان "بودن " به انتهای خود رسیده است
18 سال است که حف میزنید و می بافید و ÷نبه میکنید و دوباره ها میبافید
حوصله ام سر رفته است و از درونم بیرون میرزد و اجاق حرفهایتان را به یکباره خاموش می کند .. چنان جلز ولز میکنید گویی شما رابه جای ذرت بو داده اند
می اندیشید که با خوب بودن می توانید خودتان را توجیه کنید. نمیدانید که بهشت دیاری است که کسی بدان ÷ا نمی نهد مگر به خواب زیرا که یکبار مادرمان در بیداری سیبی چید و حال ما سرزمین مادریمان را در خواب هم نمیتوانیم دید و این است عدالت خداوندتان !
من 18 سشله ام و انسان را آنسان که می نامند نمیشناسم ..باور ندارم معجزه ها کلاه مناسبی برای سر های گنده تان باشد ! چهد ر گوشتان خوانده ان که جانماز آب میکشید خداوند عالم است .از قبل ربتان به شما در این دنیا جچه میرسد من ناگاهم .ولی میدانم که ÷ای آنباتی در کار است ..زیرا که شما خودتان را به بالا تر از این نیم فروشید
چشم هاتان به حقیقت ساده ی این دوران کور است .دوران بی چون و چرایی که زندانی اش هستیم ...ارثی که مادرمان به یادگار گذارده است .دورانی حه خواسته و نا خواسته جزیی از اوییم و او به گرد ما و ما به کرد او میچرخیم . حال کدام لحظه به سرزمین سکون و بی دوران ÷ا مینهیم نمیدانم و ولی میدانم که دیگر خستهام از سرگیجه های مکرر بی انتها !18سال سرگیجه بس است .باقی سرگیجه هارا میس÷ارم به شما و فرزندانم فرزندان فرزندانم ..و
شما نیز چنین کنید
مرداد 83