با قامت بلند فریاد میگویمت :
اینک منم میخ صلیبت که بر تو فرو آمده است تا مصیبت های آدمی را ÷ایانی بخشی!
مجری نمایشنامه ی تو ام ای مصلوب .بر تو ارزانی میدارم دردهایم را و جسمت را به صلیبت میکشانم
وتمام دردهای گذشتگان در من خلاصه میشود و بر تو سوار !
چه آسان میخری !
مرداد83
باز کرد آغوشش را سکوت و
لبهایم را سخت به خود گرفت
و محکوم کرد به نشنیدن مرا
و برایم بارها و بارها سرود
تو تنها نیستی
بلکه تنهایی با توست
و من باور کردم که
هیچ کس با خویش تنها نیست
خرداد 83
سلام... بعد از مدتها فرصتی شد که چند خطی بنویسم.
حال و هوام با روز های قبل فرق کرده .... دوستم که تمام نوشته های این وبلاگ برای اون بود(فرزانه) رفته هند!! و حس و حال من را هم با خودش برده.......
ممنونم که با این که می دانستید من وبلاگم متن جدید نداره سر زدید. از روی همتون شرمنده ام. بخصوص مجید آقای عزیز که همیشه در صحنه است و منو با تمام خوبیهاش شرمنده و خجول میکنه....
امیدوارم مهربونی های همتون را یک روزی جبران کنم
نماز روزه های همه قبول باشه .. من را یادتون نره سر افطار.. منظورم اینه که موقع خوردن جای منو خالی کنید.... نه بابا شباهنگ مزاح میفرماید.. دعا کنید خدا یه عقلی به من بده یه مال و منالی به همسایمون.....
خوش باشی یا علی
برایم میل زدید که دعایم کن !
میدانم که به دعای سوسک سیاه باران نمیبارد ولی میخواهم که کاری کنم و بهتر از هر کسی میدانید که جز دعا کردن های مکرر از وجود حقیرم هیچ ساخته نیست . پس
دستهایم را
به هم پیوند میزنم و دعا میکنم
برای خاک
برا یخون و برای آزادی !!!!!!
" در ها آنقدر بزنید تا باز شوند "
سیاهکل
* * *
ابرکی اینجا
بیاد رنگ چشمانت
هراسان اشک می بارد
* * *
به یاد روزگاری کاو سرودی بود
بر لبهای بیجانم
قلم لغزید با یاد نم نمک های بارانی
که می بارید بر جنگل جنون آمیز
* * *
به یاد رنگ چشمانت
درختان هم عزا دارند
و باران در سیاهکل لیک
رنگی از یاران دارد
و
زیبا همین نکته است
که یارانم بسی نا دیده اند اینجا
ندیدم یار را
اما
نور چشمانش
چه زیبا در خیالم جای خوش کرده است
و باران در همین جنگل
با من سخن می گوید اکنون
که هرگز عشق در اینجا نمی میرد
* * *
در اینجا جنگل انبوه
مزار عاشقان گشته است
و لیکن عاشقی اینجا
هم اینک در دلم مأوا گرفته است
poem: kamviz ghafouri
28فروردین 1381 جنگل های سیاهکل
سلام
امشب شب است و من این مهم را تازه بعد قرن ها فاصله فهمیدم.
فاصله ها امشب سخت آزرده ام میکند و من میدانم که این فاصله ها رسم ماست .
امشب به خوبی میتوانم زندگی احمقانه ام را ببینم. امشب میخوام لباس روح به تن کنم و میدانم که روحم را آشنایی نیست با این همه فاصله !
دوای این دوری چیه ؟ آیا مهمه که این همه دیوار به اندازه ی دلتنگی هایم در برابرم قد کشیده است؟ و من را در این اتاق دلتنگی بدون فانوس ترسی است.
ترسی از ندانسته ها و دانسته ها ! میخوام نرسهایم را به بند رخت همسایه آویزان کنم و در روحم شناور شوم . بدون ترس از نکرده ها و کرده ها !
میدانم که عظیم است خدای تکدانه و دوردانه ام !
توکلی باید رفقا.... کسی هست که به این نوشته های بی وزن و کودن سر زند و نوشته های کودکانه و دخترانه ام را بخواند ؟. برایم سخت شده است فکر تنها نبودن.
تنهایی ام را در آغوش کشیدم و ما هر دو همسفر شدیم . همسفر ناکجا آبادی که نامش خویشتن خویش است! امشب بر خویشتن خویش سوارم و باد به گرد سایه مان هم نمیرسد
مثل باد شدم. رها و آزاد و هر کا که خواهم میروم و هر که را که بخواهم میبرم . آواره ی هر جا و هیچ جا !
میدانم که متفاوتم و همین تفاوت تنها ترم میکند .باید با تنهایی های بی انتها انیس باشم.
دلم میخواد فریاد کنم. فریاد فریاد فریاد
دوست دارم برم یک جایی مثل کویر و یا دشت بزرگ آفریقا و بدون ترس از اینکه فریادم خواب همسایه را آشفته کند داد بزنم. یک تن داد شوم و آنقدر داد هایم را بر سر دشت بریزم که تا آخر عمر فریادی برای کشیدن باقی نباشد
دیگه حرفی نیست !
شباهنگ