می خوام همین جا ازت تشکر کنم مجید . لوگوی به این قشنگی کی دیده کی دیده ؟
ممنونم خیلی شرمنده کردی برادر !
یا علی
علی همیشه یارت
~به واقعیت ما زنده ایم با واقعیت ~
تو چون همیشه این بغض های پاره پاره را زیر پا له میکنی و دستهایت چه سنگین بر صورت درد هایم فرود می آید
من را از فاجعه نترسان فاجعه رخ داده است و ما در نوسان بعد فاجعه شناوریم . آنچه بود از سرگذشت و حال تو مرا با گذشته ها مترسان . گذشته هایمان در حال جاری است و همگان تاوان روز های قبل از ظهورمان را میدهیم
به دنیا امدم تا تاوان کارهای گذشته را پس دهم کدامین گذشته ؟ همان زمانی که نطفه ی من ـ این کوچکترین من ـ در حال بسته شدن بود و تو غرق در لذت نیاندیشیدی که این کوچک چه تاوان بزرگی را پس می دهد
من را نترسان بر من سالهاست واضح است که چگونخ اعدام خواهم شد .
صورتکده های این نقاب بدوشان من را به تماشا برخاست که چگونه نقابی ابدی بر خود گرفته ام و به پیش می تازم . نقابی که برای چهره ی دخترانهام چنان پست است که تو را یارای دیدنش نیست
جنگی است ! جنگی ر سر شقاوت و بدبختی درونمان و نقابها فاتحان ای نبرد همیشگی تاریخ ! جنگی که تال هست بازنده اس ماییم . مانطفگکان بازسکوش که دوران جنین را در خیمه های دشمن سپری کردیم و حال بر علم بر بلوغمان رهسپار نبردی بر سر هیچیم !
ما هیچیم و برای هیچیم !
ذهنم خال است . آنقدر خالی که از خودم غافلم .مکان و زمان را گم کرده ام . در مدرسه در خانه و در هر جا که هستم علت بودنم را نمی دانم . نمیدانم چرا و چگونه به ان مکان آمده ام !
آیا واژه ی گم شدن برای بیان حالاتم درست است ؟ شاید من در لحظه ی پیدا شدن غوطه ورم !!
در حیرتم
نمیدانم از نگاه توست به من
یا از نگاه من است به زندگی
خانم عسگری
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
احساس میکنم که در همه حال دارم روی مسئله ای فکر میکنم . ولی هر چی می گردم نمیفهمم ذهنم مشغول بررسی چیست ! این روزها خیلی به آسمان نگاه میکنم . من منتظر چی هستم ؟
راستش هر چه که می جویم در نمی یابم گمشده ام چیست !
اصلا احساس بودن ندارم . شاید در خوابم .
این روز ها خیلی گنگم . صدا ها را نمی شنوم .از دنیا دورم . اشک هایم نیز با چشمانم غریبه شده است . آخر از دیدن چه چیزی این چنین مبحوتم ؟
شباهنگ گنگ :(
من میشنوم فریاد های خسته ی سینه اش را که دیگر توان تحمل حجوم اکسیژن را ندارد
میبینم که پلکهایش به او خیانت میکنند و در جستجوی خواب به سقوط می اندیشند
میشنوم که دیگر قلبش نمیزند برای زندگی . بلکه تلاش میکند برای رسیدن به انتهای اجبار !
من رفتنش را میبینم . فرود نفسهایش را حس میکنم بالهایش برای پرواز گشوده شده است
آری او پرواز کرد و چه خسته بال گشود
نگاه آخرینش را به یاد دارم وقتی که گفت : بر من احترام گذار من رفتنیم
او رفت چون باید میرفت
دستانش را از من ربود چون باید میرفت
اما چرا این چنین خسته ؟
این چنین سنگین ؟
نمیدانم شاید او زاده شده بود تا خسته و سنگین و تنها پرواز کند
خدایا او را بر بالهای فرشتگانت بنشان و با نفسهایت سرود ارامش را بر او فرست
باشد که او ارام خفته باشد بی هیچ دغدغه ای
برای اولین بار پس از سالها دستان گرمش را روی گونه هایم لمس کردم . وقتی چشمهایش را دوباره یافتم وقتی دیدم وجودم از نیاز به او منبسط شده است . وقتی احساس کردم به لحظه تبلور احساساتم پا میگذارم . ان هنگامه که لبخندش لبانم را از هم گشود و غبار سالهایی که بر لبان غمزده ام نشسته بود به هوا برخاست و هنگامی که سینه اش را استوار یافتم باورش کردم
داشتم بوسه های مادرانه اش را که هر لحظه بر موهایم نقش می بست را باور میکردم و تمام گله های دوری شانزده ساله را از قلب و دلم پاک میکردم ولی هنگامی که تپش ناراست قلبش را شنیدم دریافتم
او هنوز دروغگوست !!
شباهنگ با دنیایی از دروغ :(